سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























shohada

 

z.a.6



نوشته شده در یکشنبه 91 آذر 26ساعت ساعت 10:15 عصر توسط zahra| نظر بدهید

بله! خودتون که میبینید!!

z.a.5

حرفی نیست جز:

و دیگر هیچ   هیچ   هیچ!!!

خدایا عاقبتمونو بخیر کن....



نوشته شده در یکشنبه 91 آذر 26ساعت ساعت 4:25 عصر توسط zahra| نظر بدهید

 

زهرا

در فکه دنبال پیکر شهدا بودیم. نزدیک غروب ، مرتضی داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد .با بیل خاک ها رابیرون می ریخت .هر بیل را که بیرون می ریخت مقدار بیشتری خاک به گودال بر می گشت !نزدیک اذان مغرب بود ،مرتضی بیل را داخل خاک فرو کرد و گفت:"فردا بر می گردیم." صبح به محض رسیدن بیل را از داخل خاک بیرون کشیدوحرکت کرد! با تعجب گفتم آقا مرتضی کجا میری؟ نگاهی به من کرد و گفت :دیشب جوانی به خواب من آمد و گفت:من دوست دارم در فکه بمانم بیل را بردار و برو!

 

z.a.5

 



نوشته شده در یکشنبه 91 آذر 26ساعت ساعت 4:12 عصر توسط zahra| نظر بدهید

 

نگاهت را نگیــــــــر از من که با آن قیمتی دارم...

z.a.5

این روزا مردم از گرانی می نالند و می نالند و می نالند ...

اما....

چه کسی می گوید      ...                که گرانی اینجاست              دوره ی ارزانی است           

چه شرافت ارزان                          تن عریان ارزان               و دروغ از همه چیز ارزانتر

 

 آبرو قیمت یک تکه ی نان  و  چه تخفیف بزرگی خورده است

 قیمت هر انسان...



نوشته شده در یکشنبه 91 آذر 26ساعت ساعت 4:4 عصر توسط zahra| نظر بدهید


ساعت 3 شب بود که صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود.

پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟

z.a.5


مادر گفت:25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی؟

 فقط خواستم بگویم تولدت مبارک.

پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد ,

 صبح سراغ مادرش رفت .

وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت...

 ولی مادر دیگر در این دنیا نبود .



نوشته شده در یکشنبه 91 آذر 26ساعت ساعت 3:21 عصر توسط zahra| نظر
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin